آنقدر که ما جشن مذهبی رفتهایم، چندبرابر کنید؛ از این بیشترش را هم سیدعلیاصغر بامشکی به چشم دیده و برگزار کرده است. با برگزاری جشنهای مذهبی، اولین قدمهایش را در راه انقلاب اسلامی گذاشته و آنقدر پیشرفته که سر از زندان ساواک درآورده است.
روایتهای سیدعلیاصغر بامشکی درست از روزهای هفتسالگیاش آغاز میشود؛ وقتی که فقط شاهدی خردسال برای وقایع قیام 15خرداد1342 در مشهد بود و در روزهای جوانی بعد از آشناییاش با شهیدهاشمینژاد و رفتن به کانون بحث و انتقاد دینی در مسجد صاحبالزمان(عج) اوج گرفت.
کانونی که سال1357 ساواک تعطیلش کرد، اما پیش از انقلاب اسلامی برای سیدعلیاصغر ماجراهای زیادی را رقم زد. ساواک با دیدن عکس او کنار جواد مغنیه (روحانی مبارز لبنانی)که داخل سالن این کانون گرفته شده بود، او را به باد کتک گرفت تا شاید حرفی به زبان آورد.
سیدعلیاصغر با همین اتفاقها تا وسط درگیریها، جلسههای انقلابی، تکثیر نوارهای سخنرانی امامخمینی(ره) و مرحوم کافی، توزیع کتابهای ممنوعه، شعارنویسیها و... پیش رفت. حالا با گذشت بیش از چهار دهه از آن روزها، در این گزارش اتفاقات پیش از پیروزی انقلاب اسلامی را همراه با او مرور میکنیم.
مرحوم سیدمحمود بامشکی از حفاظ و خادمان حرم مطهر بود و ارادتش به امامرضا(ع) او را همسایه امام مهربانیها کرده بود و خانهاش در کوچه باغ طاووس واقع دربازار حاجآقاجان(شهید آستانهپرست کنونی) بود. سیدعلیاصغر بامشکی هم بهعنوان تهتغاری خانواده در همین کوچه به دنیا آمد.
از سن مدرسه هم راهی جوادیه مرحوم عابدزاده شد تا دین و سواد را باهم بیاموزد. او صحبتهایش را از نخستین جرقههای انقلاب اسلامی که به چشم دیده است، با روایتی از همین مدرسه و هفتسالگیاش در سال1342 شروع میکند و میگوید: داخل کلاس در جوادیه نشسته بودیم که مادرم با پریشانی و باشتاب دستم را گرفت و گفت باید به خانه برگردی.
آن زمان در خانه رادیو نداشتیم و مردم خبرها را به هم میرساندند
بین راه میگفت در تهران و قم بهدلیل دستگیری امامخمینی(ره) شلوغ کردهاند و آدمهای بسیاری شهید شدهاند. مشهد هم همینطور میشود و مدرسه و مسیر آن برای تو که بچه هستی، امن نیست. آن زمان در خانه رادیو نداشتیم و مردم خبرها را به هم میرساندند. به خانه برگشتم و کتابها را که گذاشتم، از سر کنجکاوی و بدون اطلاع به مادرم راهی خیابان طبرسی شدم.
درست ابتدای این خیابان گلکاری کوچکی داشت. کنار همان فضای سبز نشستم تا ببینم چه اتفاقی میافتد. چند ماشین نظامی با سربازهای اسلحهبهدست نگهبانی میدادند. شاید چندساعتی آنجا ماندم، ولی خبری در این خیابان نبود. همین اتفاقها دستبهدست هم داد تا من هم کارهای تبلیغیام را شروع کنم.
در یازدهدوازدهسالگی شروع کردم به خرید کتاب. پول توجیبیام 10شاهی بود و وقتی جمعش به یک قران میرسید، سراغ انتشارات علیزاده در بازار بزرگ، فردوس در بست بالاخیابان یا توس در فلکه حضرتی میرفتم و کتابهای مذهبی، دینی و فلسفی میخریدم.
سیدعلیاصغر در کنار تهیه کتاب که تعدادش امروز به 1200جلد رسیده است، در کار تهیه و توزیع نوار مذهبی هم بود: داشتن رادیو آن زمان وجهه خوبی نداشت، اما با رفتن به دبیرستان جهان نو که در کوچه آبمیرزا بود، تصمیم گرفتم رادیو بخرم. شش قران دادم و یک رادیو گوشی خریدم. این رادیوها کوچک بودند و دوشاخی آن را که به یک حلبی میزدی، رادیومشهد را میگرفت.
فقط همین موج را میگرفت و از ساعت شش صبح تا دوازده شب برنامه داشت. خوب یادم هست ساعت یک تا دو ظهر مراسم منبریهای حرم مطهر را پخش میکرد. چون این منبریها حکومتی بودند، حرفهایشان را گوش میدادم و عکس آن را عمل میکردم. البته مادرم خبر داشت که رادیو گوش میکنم، اما چون میدید که در راه انقلاب هستم، چیزی نمیگفت.
حتی وقتی سال1354 به سفر حج رفت، یک رادیو برایم سوغات آورد که قابلیت گذاشتن نوار و پخش صدا هم داشت. من از جاهای مختلف نوارهای مرحوم کافی بهخصوص سخنرانیاش با موضوع «زمامدارها» را که مردم خیلی به آن علاقه داشتند، پیدا میکردم و هرروز ساعت یک ظهر که برنامه منبریهای حرم از رادیو پخش میشد، این نوار را میگذاشتم و صدایش را داخل حیاط بلند میکردم. این کار را میکردم تا مردم به صدای مرحوم کافی گوش کنند و برنامه حکومتی رادیو را گوش نکنند.
با بیشترشدن بگیروببندهای ساواک، سیدعلیاصغر دست از پخش صدای مرحوم کافی در کوچه برداشت و شروع کرد به توزیع نوار. او درباره یافتن و نحوه توزیع این نوارها میگوید: آنها را از دوستانم میگرفتم. البته بیشتر وقتها، انقلابیها این نوارها را گوشهوکنار کانون بحث و انتقاد دینی مسجد صاحبالزمان(عج) میگذاشتند.
نوارهای آمادهشده از سخنان امامخمینی(ره)، آیتالله غفاری و مرحوم کافی را هم موقع نماز داخل مساجد کنار جامهری میگذاشتم و بیرون میآمدم
من برمیداشتم و نوار خام میخریدم. رادیو یکی از دوستانم را هم قرض میگرفتم و داخل خانه زیر تخت دوتا رادیو را کنار هم میگذاشتم و صدا را در نوار خام ضبط میکردم. خودم هم می رفتم جلو در خانه میایستادم تا اگر کسی آمد، متوجه بشوم و دستگیر نشوم. نوارهای آمادهشده از سخنان امامخمینی(ره)، آیتالله غفاری و مرحوم کافی را هم موقع نماز داخل مساجد کنار جامهری میگذاشتم و بیرون میآمدم.
کانون بحث و انتقاد دینی مسجد صاحبالزمان(عج) را خیلی از انقلابیهای دهههای چهل و پنجاه مشهد به یاد دارند؛ جایی که در آن علاوه بر پرداختن به مسائل دینی، به موضوعهای سیاسی هم توجه میشد و بسیاری از انقلابیهای مشهد از همین مسجد و جلسات کانون بیرون آمدند.
سیدعلیاصغر بامشکی دوازده سال پس از تأسیس این کانون، یعنی در سال1353 در سن هجده سالگی پایش به این محل باز شد. میگوید: شهیدهاشمینژاد و سیدحسن ابطحی رفاقت داشتند و این کانون را تأسیس کرده بودند. البته سخنران کانون در بیشتر مواقع شهیدهاشمینژاد بود و به تشریح موضوعهای دینی و شبهات آن میپرداخت.
من که پای ثابت منبرهای آقای هاشمینژاد بودم و با پدربزرگم به جلسات خانگی او هم میرفتم، هر هفته جمعه صبح راهی کانون میشدم. جمعهها علاوه بر سخنرانی، جلسه پرسشوپاسخ هم برگزار میشد و همین موضوعها کانون را شلوغ و نسل جوانی را که دنبال مفاهیم عالی دینی و سیاسی بودند، ترغیب میکرد تا در آن شرکت کنند.
جلسه هم به این صورت بود که سؤالها را داخل برگه مینوشتیم و جواب را پشت بلندگو میگرفتیم. بیشتر موضوعها هم درباره توحید، خداشناسی، مهدویت، مسیحیت، امام زمان(عج) و البته موضوعهای سیاسی بود. یادم هست سال1355 در همین خیابانی که مسجد صاحبالزمان(عج) است و آن موقع به نام گوهرشاد بود، قرار شد یک شرابفروشی راه بیفتد،
اما با دوندگی این کانون و مسجد جلو آن گرفته شد و نام خیابان هم به نام صاحبالزمان(عج) تغییر کرد. آن موقع این کانون محل تجمع منتقدان رژیم و مبارزان انقلابی شده بود و شهیدهاشمینژاد هم از جوانان که جذبش شده بودند، برای ارتقای سطح آگاهیهای دینی و سیاسی مردم استفاده میکرد.
سیدعلیاصغر معتقد است که مردم در آن زمان هرچیزی را که در جلسات یا رادیو میشنیدند، به هم منتقل میکردند. او هم با گوشدادن به رادیو بیبیسی، پیک ایران و رادیو بغداد که به قول خودش اخباری هم از مخالفتها با شاه پخش میکرد، این اطلاعات را به گوش مردم میرساند، اما در کنار آن توزیع مجله و کتاب هم برای روشنگری مردم داشت: از دوازدهسالگی که خرید کتابهای دینی و فلسفی را شروع کردم، با مؤسسات مذهبی زیادی در تهران، قم، اصفهان و شیراز آشنا شدم.
یک مهر درست کردم به نام «کانون پاسخ به سؤالات و پخش نشریات رایگان». از همین طریق به آنها نامه مینوشتم و درخواست مجله رایگان میکردم. یک صندوق پستی هم در اداره پست به مبلغ بیست تومان در سال اجاره کرده بودم که هرچیزی میرسید، داخل آن میانداختند و با هزینه خودم این مجلهها و کتابها را به شهرستانها میفرستادم. البته در مشهد هم یکی از موزعان کتاب «حسین پیشوای انسانها» بودم. این کتاب را مرحوم حاج محمودآقای اکبرزاده منتشر کرد.
از سال1352 در جلسه مداحان با او آشنا شدم و کتابهایش را پنهانی پخش میکردم. چون این کتابها مذهبی و فلسفی بود، حکومت شاه با داشتن و مطالعهشان مخالف بود
از سال1352 در جلسه مداحان با او آشنا شدم و کتابهایش را پنهانی پخش میکردم. چون این کتابها مذهبی و فلسفی بود، حکومت شاه با داشتن و مطالعهشان مخالف بود. به همین دلیل کتابها را زیر پله پنهان میکردم و نوارها را هم زیر کندههای هیزم انباری میگذاشتم. سال1355 دو مأمور آمدند برای دستگیریام. همهچیز را بههم ریختند. نوارها را پیدا نکردند، اما کتابها را گیر آوردند.
همه کتابها و مجلهها را داخل گونی ریختند و همراه خودم به کلانتری بردند. شاید باورتان نشود که موقع بازجویی و وقتی از کانون بحث و انتقاد دینی سؤال کردند و گفتم که آن را نمیشناسم، عکسی نشانم دادند که من داخل سالن کانون کنار شیخ مغنیه ایستاده بودم. با این بازجوییها حسابی کتکم زدند و با گرفتن تعهد، آزادم کردند. چندماه پس از این اتفاق پدرم فوت کرد و حتی اجازه ندادند برای او در مسجد ملاهاشم مراسم بگیرم.
هنوز هم به سنت روزهای نوجوانی در همه اعیاد مذهبی جلو خانه را چراغانی میکنم. در دهههای 40 و 50 مردم مثل امروز بهصورت دقیق و کامل از روز تولد ائمه(ع) خبر نداشتند. من تقویمی از این مناسبتها که آسیدتقی مقدم، روحانی بازار فرش، تهیه و چاپ کرده بود، خریدم و با توجه به آن، در همه اعیاد مذهبی جلو خانه را در بازارچه حاجآقاجان چراغانی میکردم.
دو نفر شاهی در کوچه ما زندگی میکردند و همیشه میگفتد علیاصغر! پس چراغانی برای تولد شاه چه میشود؟ من هم آنها را از سر خودم باز میکردم، اما با استناد به همینها ساواک مرا بازجویی و تهدید میکرد.
خوب یادم است که روز تولد فرح را میخواستند بهعنوان روز مادر جا بیندازند. آقای مؤید آن زمان شعری با این مضمون سرود که «بیستم ماه جمادی جلوهگاه کوثر است/ روز میلاد سعید دختر پیغمبر است/ دیگران را روز مادر بیسند باشد، ولی/ با سند سادات را امروز، روز مادر است».
من هم این شعر را در مغازه فتوکپی در خیابان طبرسی که صاحبش پیرمرد بود و کاری به کسی نداشت، در تعداد زیاد چاپ و همهجا پخش کردم. البته همان روزها این بیت «ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است/ ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است» را هم روی مقوا نوشتم و در گوشهای از بازارهای مشهد آویز کردم که در بین مردم خیلی مؤثر بود.